تهران ...

مهدي باتقوا
mehdibataqva@yahoo.com

تهران،تهران،تهران



ـ محكم منو بگير...
دستهايم را مي پيچانم دور كمر بابا و روي تورم شكمش ، قفلشان مي كنم. بابا هندل كه مي زند، مسعود كه تازه ساكت شده بود و اثر اشك، روي لپهايش رد انداخته ، دوباره شروع مي كند به ناليدن.
ـ كوفت… بازم كه عر عر مي كني… صدبار گفتم اول تابستون محمود … آخر تابستون تو… حالا بازم گريه كن تا جونتم در بياد…
بابا گاز موتور را مي گيرد. دلم نمي خواهدسرم را بر گردانم و مسعود را ببينم اما تا سر كوچه كه بابا مي خواهد بپيچد بيشتر طاقت نمي آورم. مسعود دنبال موتور چند متري دويده و وسط كوچه صاف ايستاده . پاچه ي زير شلواري اش را باد بعد از ظهر تكان مي دهد. مي رسيم لب جاده. بابا موتور را مي گذارد زير سايه ي درخت توتِ نر. پلاستيك سياه را از داخل خورجين موتور درمي آورد. تويش را نگاه مي كند.
ـ چي ورداشتي؟
ـ سه تا شورت …يه زير شلواري…
پلاستيك را دستم مي دهد و بغچه ي نان را همراه دبه ي ماست از داخل خورجين درمي آورد.
ـ اينا رو تو اتوبوس جا نذاري….
ـ نه…
ـ مواظب باش ماستا نريزه…
ـ باشه…
ـ پولات كو؟
ـ تو جورابم…
ـ ببينم…
هزار و هفتصد تومان .
دوباره گيرشان مي دهم توي جورابم. مي ايستيم روي آسفالت جاده. كاميوني كه بار ميلگرد دارد از كنارمان رد مي شود و بادمان مي زند. بابا دستش را مي چسباند به سينه ام و هلم مي دهد عقب.
ـ اونجا مواظب ماشينا باش… حوصله بيمارستان ندارم ها…
ـ باشه…
ـ اين پولا رو هم خرج نمي كني تا نخواي براي برگشتن از كسي پول بگيري…
ـ باشه…
ـ برا غذا هول نمي زني… هر چي گذاشتن جلوت مي خوري… خرج هم پاي منصوره نمي ذاري…
ـ باشه…
ـ يه كاري بكن كه بازم خواستي بري روت باشه…
از دور اتوبوسي چراغ مي زند.
ـ حواست هست؟
ـ آره…
ـ گفتم يه كاري نكني كه ديگه خجالت بكشي پاتو اونجا بذاري…
ـ باشه…
بابا دست مي گيرد، اتوبوس مي ايستد. شاگرد شوفر، تا كمر از پنجره آويزان است.
ـ كجا؟
ـ تهران…
شاگرد در را باز مي كند و مي آيد روي آسفالت جاده.
ـ چقدر مي گيري تا تهران…
راننده سرش را كج كرده و ما را مي پايد.
ـ نفري هزار تومن…
ـ از اين بچه چقدر مي گيري؟
دسته ي فلزي يِ دبه و گره ي بغچه ي نان را دست مي گيرم .
ـ اين بچه اس؟ … اين كه اندازه منه…
ـ دوازده سالشه…
ـ فرقي نمي كنه … از پنج سال به بالا نفري هزار تومن…
بابا از در اتوبوس فاصله مي گيرد و چشم مي دوزد به انتهاي جاده و سرش را بالا مي اندازد.
ـ بياد بالا هفتصد تومن…
صداي راننده بود كه حالا دو دستش روي فرمان است و دارد از پاكت سيگارش سيگار در مي
آورد. بابا سرش را مي گرداند طرف من.
ـ برو بالا…
از داخل جيبش پول در مي آورد و مي دهد به شاگرد .پلاستيك سياه را هم دستم مي دهد.
ـ از جلو در ترمينال تكون نمي خوري تا آقا تيمور بياد…
ـ باشه …
و از ركاب بالا مي روم. راننده همينطور كه حرف مي زند ، دود از داخل دهانش در مي آورد.
ـ بشين همين جا پهلو اين آقا…
بايد بغل پيرمرد بنشينم. خودش را جمع وجور مي كند تا من بروم بنشينم كنار پنجره كه آفتاب است. بابا رسيده است به موتور و دارد از جك درش مي آورد. سوار مي شود . شاگرد با ميله اي به لاستيك ها ضربه مي زند. بابا دور مي شود. پشت سرش پر از گرد وخاك مي شود. روستا از پشت شيشه ي تميز اتوبوس ، قشنگتر شده. شاخه هاي درخت توت نر ، دارد تكان مي خورد كه اتوبوس راه مي افتد. سيگار راننده لاي انگشتهايش گير كرده و با چرخش فرمان ، مي چرخد. شاگردش هم دست مي كند جلوي داشبورت و سيگار بر مي دارد.اتوبوس ،درخت هاي مزرعه را هم رد مي كند. پيرمرد پاشنه ي كفش هايش را خوابانده و نصف پاهايش از كفش بيرون است. كف هردو جورابش سوراخ دارد. بوي خيار مي آيد. سر بر مي گردانم. زني كه شوهرش خواب است ، دارد خيار پوست مي گيرد و پلاستيكي روي زانويش گذاشته تا پوسته هايش را داخلش بريزد. راننده،ترانه گذاشته. سبيل هايش را مي جود. ماشيني از كنارمان سبقت مي گيرد و اتوبوس برايش بوق كشداري مي زند. مردي كه خم شده تا سرش به سقف اتوبوس نخورد مي آيد خم مي شود روي صندلي شاگرد راننده و در گوشش چيزي مي گويد.
ـ بشين مي آرم…
شاگرد ،پارچ بزرگي دست گرفته و ليواني را آب مي زند و آب ته ليوان را مي ريزد از شيشه بيرون. چند قطره آب روي صورتم مي نشيند، خنك مي شوم.
ـ مي خوري؟
ـ نه…
پيرمرد از خواب بيدار مي شود و دست دراز مي كند تا ليوان آب يخ را بگيرد.. خط سفيد و بريده بريده ي وسط جاده هي مي رود زير اتوبوس. وقتي هم اتوبوس تند مي رود، انگار يك خط دراز است و بريده بريده نيست. از رمق آفتاب كم شده و ابرها، در پشت كوهي كه آخر دشت را نقطه گذاشته ، زرد شده اند. مثل رنگ باك موتور بابا. انگار ده سال است از آنها دورم. از بابا و مسعود. مسعود امشب از ناراحتي خوابش نمي برد. خيلي به بابا گفت همراه من بيايد، بابا نگذاشت. اگر او همراهم بود، به شاگرد راننده كه حالا پاهايش را از شيشه داده بيرون و خوابش برده ، ميگفتم پيرمرد جوراب سوراخ را بلند كند ببرد بنشاند پهلوي پسر جواني كه تا حالا سه بار آمده پاي ركاب و سيگار كشيده ، تا من و مسعود كنار هم بنشينيم. اگر مي آمد خيلي خوب بود. مي نشستيم وبراي تمام آدمهاي داخل اتوبوس اسم مي گذاشتيم. به اين پيرمرد مي گفتيم : پير سولاخ. به مسافر درازي كه آب مي خواست مي گفتيم: نردبون امامزاده فقير. به زن پشت سري ام مي گفتيم : خانم خياري. به راننده مي گفتيم : دستمبو. به شاگردش مي گفتيم: مارمولك مرده .
ديشب تنها بهانه اش براي اينكه اول او به تهران بروداين بود كه به بابا گفت،او اول آقا تيمور را سرِ جاده ديده . من هم در جوابش گفتم:
ـ تو هم اول به اون گفتي ( اليور تويست ) …
بابا زد پسِ سرم.
ـ اگه يه دفعه ديگه شنيدم به شوهر خواهرتون فش دادين كمربندو مي كشم به جونتون…
مسعود درست مي گفت . او اول آقا تيمور را ديد . ظهر كه عمه از تهران زنگ زد كه ما ساعت دو مي رسيم ، بابا من را فرستاد خانه ي ( حسن طلا ) تا ترياك بخرم. كلي تدارك ديده بود. به درو همسايه هم سپرد تا بيايند پيشواز. به دايي هم كه بعد از سالگرد ننه پيدايش نشده بود هم خبر داد. تريــاك را رساندم به بابـــــا .منصوره داشت حياط را جارو مي كرد ،گريه هم كرده بود. مسعود هم داشت منقل را تميز مي كرد و زغال تازه مي گذاشت. به مسعود گفتم برويم لب جاده تا آنها را زودتر ببينيم. دويديم سمت جاده. خيلي راه بود. از كوچه باغها ميان بر زديم. پاچه هاي زير شلواري را تا روي ران، تا زديم و دمپاي هايمان را فرو كرديم توي دستمان تا تند تر برسيم. هنوز خبري نبود. از درخت توت نر بالا رفتيم تا طول بيشتري از جاده را ببينيم. مسعود مشتش را پر از برگ كرد و ريخت روي سرم.
ـ لي لي لي لي لي لي …
ـ اگه منصوره قبول كنه خوبه…
ـ برا چي؟
ـ مي ريم تهران …
ـ اگه قبول نكنه بابا مي كشدش…
ـ بابا با منصوره كاري نداره…
ـ هر كي اونا رو زودتر ببينه برنده اس…
دمپاي هايم را از بالاي درخت انداختم پايين تا بتوانم بروم شاخه ي بالاتر. با كف پا، سفتي يِ شاخه اي را امتحان مي كردم كه مسعود داد زد:
ـ من بردم …
شورلت قهوه اي رنگ سرعتش را كم كرد و پيچيد. هنوز نصف شورلت از جاده نزده بود بيرون كه آويزان درخت شديم و خودمـــان را رسانديم به عمه كه جلو نشسته بود .چشم و دماغ و لبهايش ،لاي چروك صورتش مچاله مي شد و بعد باز مي شد. پشتِ شيشه ي بسته ي ماشين سلام كرديم . عمه شيشه را پايين كشيد و چند جواب سلام شنيديم. دهانم را چسباندم به گوش عمه.
ـ دوماد كدومه…
عمه پشت لبش را كه هميشه پر از عرق بود پاك كرد و ابرو پراند سمت راننده.قدش چنان دراز بود كه زانوهايش به فرمان گير مي كرد.كله اش اندازه ي ديزي سنگي بود .وقتي كه ما را ديد خنديد و نيم متر لب ، زير سبيل هايِ تنكش پهن شد. خورد توي ذوقمان. به مادرش رفته بود كه پشت سرش نشسته بود و آرام روي شانه هاي آقا تيمور ضربه مي زد كه يعني ببين ، برادر زنهايت آمده اند پيشواز. شورلت جا نداشت ما را سوار كنند.
ـ پياده شم سوار شين …
باباي آقا تيمور گفت. اگر هم نمي خنديد و اين جمله را مي گفت ، مي فهميديم كه دارد سربه سرمان مي گذارد. آنها رفتند. صبر كرديم تا گرد و خاكي كه پشت سرشان راه انداخته بودند بخوابد. دويديم. خيلي دوست داشتم قيافه ي بابا را ببينم. آنهم وقتي كه اين درازِ لق لق ، مي رود طرفش تا ببوسدش و بگويد : من داماد شمام كه اين سوروسات را برايش تدارك ديده ايد و براي پول اين بساط مجبور شديد قاليچه ي سه در دو يِ نقش سجاده اي ، دست بافت مرحوم ، خانمتان را بفروشيد….
از ميان بر دويديم. مسعود ساكت بود. گفتم:
ـ دراز لق لق…
ـ نه…
ـ نردبون امامزاده فقير…
ـ نه…
ـ آقايِ ميخ…
ـ نه…
ـ آقا تيمور… دسته وافور…
ـ نه…
رسيديم به كوچه. همه ي همسايه ها با منقل و اسپند ،كوچه را دود مي دادند. شورلت پيچيد. بابا صافت تر ايستاد. زبانش را گرداند روي دندان عملي اش تا تميز شود. آقا تيمور ماشين را پارك كرد و آمد طرف بابا :
ـ سلام پدر جان… تيمور هستم…
انگار يكي وسط كوچه شلوار بابا را كشيده بود پايين.
هواي بيرون ، شب است . عكسم افتاده توي شيشه و دارم به مسعود نگاه مي كنم. اگر كمي روغن نباتي يا كرم گير مي آوردم بمالم به موهايم خوب بود. بايد مواظب پيراهن جواد باشم وگرنه پول خون پدرش را در عوض پيراهنش مي خواهد . لامپ هاي روشن و بي شمار تهران از دور به چشم مي آيد. لامپ ها نزديك تر مي شوند و ماشين ها هم بيشتر. خانه ها چسبيده به هم و نا منظم. يكي نارك ويكي كلفت.مثل كتابهاي داخل قفسه ي كتابخانه ي مدرسه مان.اتوبوس هي ترمز مي زند ، هي گاز مي دهد. چند تا از مسافرها هم قبل از ترمينال پياده مي شوند و شاگرد ، ساكهايشان را دستشان مي دهد. رسيديم. راننده اين را بلند گفت. پلاستيك سياه و بغچه را به دست راست و دبه را به دست چپ مي گيرم. با نوك كفشم تورم پولهاي توي جورابم را لمس مي كنم.
ـ آقايون… خانوما… خوش آمديد… تهران…
پياده مي شوم. يك گله اتوبوس گوشه اي پارك شده. دسته دسته آدم يا از اتوبوس ها پايين مي آيند يا بالا مي روند. ساك هاي رنگارنگ ،‌شانه ي مردها را كج كرده. زنها هم يا چسبيده اند به شوهرهايشان يا از آنها دو متر ي فاصله دارند.
ـ آقا در ترمينال كجاست؟
مردك انگار دنبال بهانه اي مي گردد تا ساك را زمين بگذارد . دستهايش بيشتر از لبهايش تكان مي خورد.
ـ دسِ راس… دويس مت بالاتر اً اينجا…
دنبال نشاني اي كه داده مي روم. درست مي گفت . ازپله ها كه بالا مي روم چشم مي دوانم ببينم آقا تيمور را مي بينم يا نه . خدا كند زياد معطل من نايستاده باشد.
ـ آقا شمرون؟ …
ـ آقا رسالت؟…
ـ توپخونه يه نفر…
ـ كجا مي خواي بري؟
ـ منتظر آقا تيمورم … دامادمون…
ـ سوار شو… نبش توپخونه وايساده…
هم خودش مي خندد هم مرد قد كوتاهي كه لبه ي كلاهش را داده پشت سرش.
ـ سربه سرش نذار بچه اس…
دلم مي خواست مسعود اينجا بود تا دوتايي، اين راننده تاكسي را مي زديم. دوتايي زورمان به او مي رسد.تكيه مي كنم به نرده هاي در و وسايلم را تكيه مي دهم به آسفالت تكه تكه ، كه بين دهانه ي باز در پخش شده . جمعيت از پله ها بالا مي آيند. دست پر و دست خالي. راننده ها هم به نوبت آنها را مي قاپند و توي ماشين هايشان كه كنار جوي ِ پر از كارتون و پاكت سيگار و پوستِ ميوه ،پارك شده، جايشان مي دهند. نگاه كردن به مردم هم لذتي دارد. همه قيافه هاشان خنده دار است. از زني كه روسري اش دم بود بيفتد تا مردي كه دست بچه اش را مي كشيد و بستني دستش بود. مسعود الان ديگر خواب است. اگراز حرص و غصه، خوابش ببرد. در اين دوازده سال فقط تهران توانسته ما دوقلو ها را از هم جدا كند. آقا تيمور اگر يادش رفته باشد بيايد چي؟.از همان اول كه ديدمش فهميدم آدم گيجي بايد باشد. خيلي اسم برايش انتخاب كردم اما مسعود هي مي گفت ( نه ) .
دايره شدند دور سفره. برنج و مرغ داشتيم. آقا تيمور قاشقش را پر مي كرد و مثل جارو برقي برنجها را هش مي كشيد توي دهانش. مسعود خيره شده بود به او. بشقابش را كه تمام كرد دستش تا وسط سفره دراز شد.
ـ يه كم ديگه مي خوام…
تا اين را گفت مسعود دهانش را كه بوي پياز مي داد آورد نزديك گوشم و گفت:
ـ اليور تويست…
خنديدم و چند دانه برنج از دهانم پريد وسط سفره. بابا زد پس سرم .
ـ مسعود منو خندوند…
ـ مسعود غلط كرد…
اليور هر دو ماه يكبار مي آمد خانه مان . تا مي رفتند با منصوره توي اتاق، آيينه را از زير چشمه ي در مي داديم تو و از التماس هاي او به منصوره و كم محلي يِ منصوره به او خنده مان مي گرفت و حال مي كرديم.
اگر آقا تيمور بيايد اول با او دست مي دهم و بعد دوبار صورتش را مي بوسم. سرِ مراسم عقد لبم را كه براي سومين بار به صورتش نزديك كردم ، صورتش را پس كشيد و مسعود كلي وقت سرِ همين مساله مسخره ام مي كرد.
ـ محمود…
ـ سلام…
ـ خيلي وقته وايسادي؟
ـ نه … تازه رسيدم… اتوبوس تو راه پنچر شد…
دستش را دراز مي كند اما صورتش را نه. ريش گذاشته و موهاي سفيدش بيشتر شده.
ـ اينا چي يِ…
ـ ماسته و نون … بابا گفت اگه…
ـ باباد فك مي كنه ما اينجا گشنگي مي كشيم نون فرستاده…
ـ محليه… خاله رقيه پخته…
دبه را دست مي گيرد و راه مي افتد. بغچه و پلاستيك را دست مي گيرم و دنبالش راه مي افتم.
ـ منصوره خوبه؟
ـ باباد خوبه؟
به پيكاني مي رسد و كليد مي اندازد توي قفلش.
ـ شورلتتون كو؟
ـ آره ديگه…
مي رسم پشت در جلو.
ـ اينا رو بده بذارم صندوق…
در صندوق عقب را مي بندد.
ـ برو جلو بشين تا من بيام…
پخش ندارد. بوي بنزين و سيگار ماشين را پر كرده.
ـ شوش … شوش …
سر بر مي گردانم. آقا تيمور دست مردي را گرفته و مي كشد و……………….… سوارش مي كند. مرد مي نشيند عقب . كاغذي از جيبش در مي آورد و خودش را باد مي زند. دو دختر كيف به دست سوار مي شوند.
ـ شوش يه نفر …
آقا تيمور سوار مي شود. سوييچ را مي پيچاند.
ـ محمود بشين اينور تر…
زني عينكي كه كمي از موهاي قهوه اي رنگش روي پيشاني اش را پر كرده در را باز مي كند و بيرون مي ايستد.
ـ پس بيا تو خانم…
ـ من مي شينم عقب …
ـ بيا بالا خانم اين بچه اس…
ـ پس من با يه ماشين ديگه مي آم…
آقا تيمور سر بر مي گرداند عقب.
ـ آقا شما بيا جلو تا اينخانم بشينه عقب.
ـ من جلو سختمه…
يكي از دختر ها كيفش را دست مي گيرد و در را باز مي كند.
ـ من مي آم جلو…
آقا تيمور من را و لبهاي بسته و چشم هايم را نگاه مي كند.
ـ محمود … بشين عقب پهلو اين آقا…
ماشين راه مي افتد. از پنجره بيرون را نگاه مي كنم.
ـ آقا محمود… تهرون و خوب ببين… همين جاس كه دوس داشتي بياي… همه جور آدمي توش هس… از آدماي با مرام بگير تا آدمايي كه حال ندارن از جاشون تكون بخورن…
ـ متلك مي گي آقا…
ـ نه عزيزم … ما سگ كي باشيم به شما متلك بگيم…
ماشين مي رود تا مي رسد به ميداني و مي ايستد. همه پياده مي شوند.
ـ محمود شام خوردي؟…
ـ آره …
ـ چي؟
ـ اتوبوس دم يه رستوران نگه داشت منم چلوكباب خوردم…
ـ وعضت خوب شده… پس امشب چا توالت ما عروسيه…
مي خندد و از توي آينه دندانهاي زردو نامرتبش را نشانم مي دهد.
ـ يه دور ديگه تو شهر مي زنيم تا آقا محمود تهرونو خوب ببينه…
و ميدان را دور مي زند. كنار چند ماشين ديگر مي ايستد.
ـ ترمينال…ترمينال…
تعداد ماشين ها كم شده.همه ي آنهايي كه سوار مي شوند ،مردند.
ـ اين آقا محمود ما از شهرستون اومده تا تهرونو ببينه… خوب تماشا كن…
به ترمينال كه مي رسيم،همه پياده مي شوند.
ـ گفتي شام خوردي؟
ـ بله…
ميرود توي صندوق و با يك نان و دبه ي ماست مي آيد جلوي كاپوت. نان را روي كاپوت مي گذارد و در دبه را باز مي كند و ماست داخلش مي ريزد. تكه هاي نان را ناوداني مي كند و ماست ها از داخلشان شره مي كند روي زمين.
يكي از راننده ها كه دارد با لنگ شيشه ي ماشينش را پاك مي كند ،به آقا تيمور مي گويد:
ـ خفه نشي دسته بيل …
ـ مي گم تو كجات ها؟… سوغاتي شهرستونه… بيا بزن…
مرد مي آيد و آقا تيمور نان ديگري مي آورد.
ـ آقا بيا بريم … ديرم شد…
ـ يه مسافر ديگه بزنم مي ريم…
ـ ماشين كه پره…
آقا تيمور سرش را از پنجره مي آورد داخل.
ـ محمود جون بيا پايين برو پهلو اين آقا من تا نيم ساعت ديگه بر مي گردم مي ريم خونه …
ـ باشه…
ـ نمي ترسي كه؟
ـ نه…
(اين آقا) مردي است كه صورتش با تاريكي يِ كنار در ترمينال يكي شده. توي گرما هم كلاه كاموايي اش را از سر برنداشته. پالتوي بلندي تنش است . موتور سواري كنارش مي ايستد.
ـ دو نخ كنت…
از جيب هاي زيادي كه توي پالتويش دوخته ، سيگار در مي آورد.
ـ فاميل آقا تيموري؟…
ـ آره…
ـ چه كارته؟
ـ فاميليم…
ـ مي كشي؟…
مي ترسم. ماشين آتش نشاني آژير كشان از روبروي در ترمينال رد مي شود. . اين اولين بار است كه بيرون تلويزيــون ما شين آتش نشاني مي بينم .مسافرها كمتر شده اند. ما شين پليس هم با سرعت از كنارم رد مي شود. دلم براي بابا و مسعود تنگ شده . نمي دانم چرا توي دلم خالي مي شود و فكر مي كنم كه كسي رفته است توي دلم و به من مي گويد كه دلم بايد براي منصوره بسوزد .اين هفتمين پيكان است كه مرا به اشتباه انداخته. مردم و ماشين ها همه شان مثل هم شده اند.
باد مي آيد و سرشاخه هاي درختان كنار در ترمينال، تكان مي خورد. بابا مسعود را نشانده ترك موتور و دارد از جلوي من رد مي شود. مسعود دستانش را توي هوا تكان مي دهد و هرچه مي خواهد به بابا حالي كند كه من را ببيند،نمي تواند.آقا تيمور سوار همه ي ماشين هاست و دستش را گذاشته روي بوق . همه ي ماشين ها دارند بوق مي زنند.انگار عروس مي برند…

پايان





 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32547< 7


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي